این ده ماهی که توی بیست سالگی دارم زندگی میکنم حس میکنم هر یک سال از این دهه از زندگیم قراره برام اندازه صد سال بگذره، اندازه صد سال پیچ و خم، صد سال خوشحالی و صد سال حس دلتنگی و غم. میشینم برای این و اون از حرکت و کامل شدن و قل خوردن میگم ولی خودم همچنان منتظرم یکی بیاد که من با اون کامل بشم.
چند روز پیش یه پیرزن مو شرابی که خوب بوی سیگار میداد رو توی مترو دیدم، بنظرم همون شخصیت "آینه" توی کتاب کولی کنار آتش بود که حسابی پیر شده بود. به اندازه آینه خسته بود ولی ساکت نبود، برای دفاع از یکی از فروشنده های مترو شروع کرد با همون صدای خش دارش که احتمالا بخاطر سیگار بود با اون یکی فروشنده دعوا کردن، حتی دعوا کردنش هم خسته بود یادمه گفت " خب تو که گفتی، حالا ساکت شو بذار اونیکی بگه" بعدش ساکت شد. شاید توی ذهنش باز تکرار شد که تو چه میفروشی دختر غمگین سینه عریان و باز جواب داد که آب دریا ها را میفروشم آقا.
خلاصهی ماجرا از دختر غمگین سینه عریان که خسته تر نیستیم باید ادامه داد.
سال ,صد ,توی ,اون ,اندازه ,خسته ,صد سال ,با اون ,دختر غمگین ,غمگین سینه ,سینه عریان
درباره این سایت