صد و هفتاد نفر توی سقوط هواپیما مردن، پنجاه نفر دیروز زیر دست و پا له شدن، سردار کشور جمعه صبح ترور شد. مردم داغ دیدن.
سرخط خبرها: دیگه امیدی هم برای حال خوب نمونده، خودش که هیچی.
حال بد روزمره خودمون کمه؟ این همه درد و رنج هم میاد و میره. روحم خسته است، هر آدمی یه وقتی یه جایی یه طوری میره از این دنیا کاش زودتر باشه.
نکته اینجاست که وقتی قبل از اینکه ازدواج کنید یا یه مرحله جدی تر از ازدواج، وقتی قبل اینکه بچه دار بشید تعریف درست و حدودا دقیقی از زندگی خودتون و کارهای که میخوایید در زندگی بکنید ندارید، قراره زندگی اطرافیان و خودتون رو به جهنم تبدیل کنید.
چیزی که قراره اتفاق بیوفته اینه: شما افرادی رو به زندگی خودتون اضافه میکنید و خودتون رو در نسبتی با افراد قرار میدید که مسئولیت زیادی رو براتون ایجاد میکنه، شما میشید همسر میشید مادر، مسئولیت عروس/دختر رو توی یک خانواده جدید میپذیرید مسئولیت تربیت و رشد یدونه یا چندتا بچه رو میپذیرید اما تعریف خودتون از خودتون همون تعریفی هست که قبل از اینکه این مسئولیت هارو بپذیرید داشتید، این اصلی ترین گام برای جهنم کردن زندگیه .
وارد زندگی میشید، واقعیت های زندگی دونه دونه شمارو از ایدهآل ذهنیتون دور میکنه خدا نکنه کمی با خانواده همسر هم مشکل داشته باشید. یکم میگذره و طی یک انتخاب اجباری صاحب فرزند میشید. بازم یکی دوسال میگذره و فکر میکنید یدونه بچه کمه و دومی رو باردار میشید. اینجا سطح حالتون خوبه، خب چی سرگرم کننده تر از بچه یکی دو سه ساله؟ اما همین موقع هم از بین ده تا فکری که از ذهنتون میگذره یکیش اینه که این چه گهی بود من خوردم؟ ولی خب سعی میکنید با قشنگی زندگی سر خودتون رو گرم کنید.
میگذره. اینقدر سریع این پونزده بیست سال میگذره که خودتون هم نمیفهمید که کی و چجوری گذشت، شما بیست سال از زندگیتون رو وقف آدمهای کردید که الان بزرگ شدن و دارن میرن دنبال زندگی خودشون. صبح میرن و شب میان و دیگه برای ادامه زندگیشون به تو وابسته نیستن، تو در حقشون لطف کردی بیست سال از زندگیت رو جسمت رو روحت رو گذاشتی برای اونها پشت در کلاس هاشون وایستادی دوازده سال بردی مدرسه آوردی حواست به همه چیز بوده. اما تو به خودت بچه هات و همسرت خیانت کردی: تو سعی کردی خودت رو فراموش کنی.
فقط سعی کردی. همیشه گوشه ذهنت موقعیت اجتماعی و کارهای که میتونستی انجام بدی و ندادی بوده و هست، بخاطر همین حالت هیچ وقت خوب نبوده، همیشه خشم داشتی بخاطر همین با کوچک ترین چیزی بهم میریزی بچه هات میترسن باهات حرف بزنن چون نگرانن که بهم بریزی همسرت کنارت آرامش نداره چون ناخودآگاه تو اون رو مقصر این وضعیت میدونی.
تو زندگی خودت و خانوادهات رو تبدیل به جهنم کردی.
خودت که هیچ دلم برای مامانت و حتی عمهات هم تنگ شده، دیشب داشتم خوابشون رو میدیدم، اومده بودیم سوهانک دم دانشگاهت منتظر بودیم بیای که بریم آش بخوریم، منم داشتم با مامانت درباره اینکه ذات انسان شر و بدی رو دوست داره صحبت میکردم و اونم مثال های روزمره میزد برای حرفام و منم دستش رو گرفته بودم بعدش رفتیم خونه عمهات مامان بزرگت هم بود برام یه هدیه قشنگ هم گرفته بود بعدش نمیدونم چی شد که من رفتم بیرون یه چیزی بخرم که گم شدم، گم شدم و نتونستم ببینمت. صبح هم با صدای نامجو تو سرم بیدار شدم " یه نفر هست که میخوادت یه بی نفس همیشه یادت. میترسم هندز فریم رو بذارم تو گوشم و آهنگی پلی کنم که نکنه آهنگ بعدی که پلی میشه این آهنگ نامجو باشه و من بیشتر از این که الان هستم بیقرار بشم.
این ده ماهی که توی بیست سالگی دارم زندگی میکنم حس میکنم هر یک سال از این دهه از زندگیم قراره برام اندازه صد سال بگذره، اندازه صد سال پیچ و خم، صد سال خوشحالی و صد سال حس دلتنگی و غم. میشینم برای این و اون از حرکت و کامل شدن و قل خوردن میگم ولی خودم همچنان منتظرم یکی بیاد که من با اون کامل بشم.
چند روز پیش یه پیرزن مو شرابی که خوب بوی سیگار میداد رو توی مترو دیدم، بنظرم همون شخصیت "آینه" توی کتاب کولی کنار آتش بود که حسابی پیر شده بود. به اندازه آینه خسته بود ولی ساکت نبود، برای دفاع از یکی از فروشنده های مترو شروع کرد با همون صدای خش دارش که احتمالا بخاطر سیگار بود با اون یکی فروشنده دعوا کردن، حتی دعوا کردنش هم خسته بود یادمه گفت " خب تو که گفتی، حالا ساکت شو بذار اونیکی بگه" بعدش ساکت شد. شاید توی ذهنش باز تکرار شد که تو چه میفروشی دختر غمگین سینه عریان و باز جواب داد که آب دریا ها را میفروشم آقا.
خلاصهی ماجرا از دختر غمگین سینه عریان که خسته تر نیستیم باید ادامه داد.
نه دی چند سال پیش، که پیش دانشگاهی بودیم، برای محرم بهمون اجازه دادن توی روز آخری که برای محرم برنامه برگزار میکردن یه قسمتی رو ما برعهده بگیریم و براش برنامه ریزی کنیم، ماهم که توی دو سه سال قبلش سر و تهمون رو میزدن سر کارای فرهنگی مدرسه بودیم و اون موقع، توی سال پیش دانشگاهی، از هر نوع فعالیت فرهنگی منع شده بودیم انگار خود بهشت رو بهمون داده بودن. سریع با الهه نشستیم و گفتیم چیکار کنیم و نکنیم باز رسیدیم به اینکه یه پادکست بسازیم که کارمون جمع و جور باشه و بتونیم از پسش بربیایم رفتیم کتابخونه و چندتا کتاب گرفتیم و منم یکسری مداحی های قدیمی پیدا کردم و خلاصه یه هفتهای اینجوری درگیر بودیم تا اینکه یکی از روزها بعد از آزمون منتظر بودیم که همه آزمونشون تموم بشه که تحلیل آزمون رو شروع کنیم که با الهه رفتیم اتاق گلشن و گفتیم که داریم چنین کاری میکنیم اونم نه گذاشت نه برداشت از توی قفسه یا شایدم از توی کیفش بهمون یکسری فلش کارت داد، فلش کارت ها کار بچه های شریف بودن که پشت سر هم اتفاقات رو با یه ادبیات خوبی نوشته بودن و طرح گرافیکی خوبی هم داشتن. کل اون کتابهایی که گرفته بودیم رو پس دادیم به کتابخونه و متنمون رو نسبت به اون فلش کارت ها دو روز مونده به برنامه عوض کردیم خدایی که چه چیز حقی شد. غدیر شد روایت اول و دونه دونه اومد جلو تا رسید به روز عاشورا " ابتدای کربلا مدینه نیست ابتدای کربلا غدیر بود" هم شد ترجیع بند کارمون.
قرار شده بود روایت آخر بشه روایت همون روزی که بچه ها قرار بود پادکست رو بشنون. تا لحظه آخر هم قرار بر همین بود که من دقیقا خود من :) روایت آخر رو کردم روایت نه دی و ماجرای ولایت و امتداد راه حق و این ماجرا ها. پادکست هم با سخنرای که " آقا" درباره حماسه نه دی داشتن و یکی از مداحی های که ولایت محور بود تموم شد.
شد فردای اون روز و پادکست پخش شد و آدمها شدن دو دسته، اونهای که دیگه نمیدونستن چجوری منو بذارن رو سرشون و یه عده هم خب طبیعتا مخالف دسته اول.
اون روز تموم شد و پادکست پخش شد و غالبا هم یادشون رفت که چی بود و چی شد ولی من موندم با یه دنیای جدید. من در باره چیزی نظر داده بودم که حتی قبلش درباره درست و غلط بودنش فکر نکرده بودم و حتی امکان وجود نظر های مخالف درباره اون درنظر نگرفته بودم. و این اولین بار بود توی زندگی که شک تمام وجودم رو گرفت.
دیگه نمیدونم که چی بگم که جمع کنم این حرفارو شاید بعدا ویرایشش کردم و یه جمع بندی براش گذاشتم فعلا همینجوری بماند.
درباره این سایت